اوقات شرعی تهران
اذان صبح ۰۴:۱۸:۳۳
اذان ظهر ۱۲:۰۰:۵۴
اذان مغرب ۱۸:۳۵:۳۴
طلوع آفتاب ۰۵:۴۳:۵۴
غروب آفتاب ۱۸:۱۷:۲۱
نیمه شب ۲۳:۱۷:۵۷
قیمت سکه و ارز
۱۴۰۴/۰۶/۲۰ - ۱۸:۵۲

روایت دلتنگی و کرامت یک شهید 

شهدا مصداق بارز آیه شریفه «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» هستند، روایتی از کرامات یک شهید عالیقدر را بخوانید.

روایت دلتنگی و کرامت یک شهید 

به گزارش سراج24؛ قبل از اذان ظهر، مشغول تماس و مراجعین دفتر مسجد بودم اما دلم، در تب‌وتابی غریب می‌سوخت. فردا، هفتم صفر، سالروز شهادت امام حسن مجتبی (ع) بود و من، به جای آنکه در مجلس روضه و هیئت، در عزای آل‌الله باشم، می‌بایست مجلس گفتگوی زوجی جوان را برگزار کنم که سال‌ها دل به هم سپرده بودند، اما سد مشکلات، راه وصالشان را بسته بود. چگونه با پیراهن مشکی در بزم شادی آنان حضور می‌یافتم؟ اما راه گریزی نبود. 

مدت‌ها پیش، در میانجی‌گری جلسه‌ای برای دختر و پسری، گره‌ای در کار نامزدی‌شان افتاده بود. پدر داماد، همسفر کربلایم بود، رفیقی دیرین و صمیمی که حضورش همیشه توأم با احترام بود و من، به پاس رفاقت دیرینه، رودربایستی زیادی با او داشتم. خود را لای منگنه حس می‌کردم؛ کارشان تازه به هم جوش خورده بود و هرگونه تأخیر، بیم فروپاشی داشت. باید سریع انجام می‌شد. 

اما دلتنگی‌ام به اینجا ختم نمی‌شد. درست در همان روز و همان ساعت، مجلس چهلم شهید حامد، یادگار حاج آقای اصفهانی بود. شهیدی که از عمق جان دوستش داشتم چرا که آشنایی ام ابتدا با پدرش اغاز شد روزی که پدرش در بیمارستان قلبش را عمل کرده بود و من، چند اتاق آن‌سوتر بستری بودم. میان آن همه نیک‌مرد، حاج آقای اصفهانی، چون ستاره‌ای پرنور، می‌درخشید. رفتارش، منش متینش، صبوری بی‌مثالش و روحیه‌ای عجیب و نورانی که در کلامش موج می‌زد، گویی روح او نیز با پسرش به ملکوت اعلی پر کشیده بود و کمتر به دنیا تعلق داشت. به قول خودش، تک پسرش در سبقت گرفتن به سوی لقاءالله، از او پیشی گرفته بود. پدری با کوله‌باری از سوابق جبهه و جنگ، و پسری که رفیق و یار پدر بود… از نرفتن به مجلس چهلمش، دلم آشفته بود. دوست داشتم به پدر شهید بگویم “ چه ساعات سختی را گذراندی که چنین قلبت بدرد امده و یک هفته نگذشته داشتی وجودت را تقدیم میکردی ”، اما خجالت مانع می‌شد. باید می‌رفتم، به امید آنکه شاید… 

اذان ظهر به گوش می‌رسید. عبایم را بر دوش انداختم و قصد خروج از دفتر را داشتم که گوشی‌ام به صدا درآمد. پدر داماد بود. “حاجی، دم اذان مزاحم نمی‌شم، فقط فردا ساعت سه هماهنگ شد، آدرس هم برات می‌فرستم. خداحافظ.” گوشی را قطع کرد. ناخودآگاه رو به قبله شدم و خطاب به شهید حامد گفتم: “تو شهیدی و دستت باز است، کاری از تو برمی‌آید! پس کاری کن که فردا به مجلس تو بیایم.” 

به سمت محراب رفتم. پس از نماز، روضه مختصری که طبق معمول پنجشنبه‌ها برپا بود، دلم را تسلی داد. ساعتی نگذشته بود که دوباره صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. پدر داماد بود. تا گوشی را پاسخ دادم، صدای پیاپی عذرخواهی‌اش به گوش رسید: “خیلی عذر می‌خوام، ببخشید…” با تعجب پرسیدم: “چطور مگر؟ چه شده؟” گفت: “حاجی، خانواده دختر خانم تماس گرفتن. ظاهراً نوبت کمباین محل افتاده جمعه و اگر از دست بدهند، تا سه هفته دیگر چیزی دستشان را نمی‌گیرد.” رشته کلام را گرفتم که از کجا آب می‌خورد. وسط حرفش پریدم و گفتم: اشکالی ندار ! یک وقت دیگر، خیر است ان‌شاءالله.” 

بلافاصله پس از قطع کردن موبایلم، به شهید حامد گفتم: “ببین، خودت سر رفاقت را باز کردی! یعنی اینقدر دستت باز است و من خبر ندارم؟ حالا که اینطور است، فردا می‌آیم مجلس تو! پشت بلندگو به رفقایت می‌گویم چه کار کردی. اگر توانستی جلوم را بگیر!” اصلا یجور با حامد حرف می‌زدم، انگار ده‌ها سال رفیقش بودم و همین الان با او زنده و رو در رو صحبت می‌کنم. 

فردایش که برای چهلمش وارد مسجد شدم، دم در، یک تسبیح از طرف شهید به من هدیه دادند. تا آن را گرفتم، با خود گفتم: “با دادن یک تسبیح می‌خواهی چیزی نگویم؟ نه داداش حامد، من امروز می‌گویم!” وارد مسجد شدم. طبق معمول، مرا بالای مجلس، کنار بلندگو بردند. تکیه دادم. تا خواستم به خودم بیایم، دیدم قاری مشغول است و بلافاصله مجری و بعد هم مداح پشت سر هم برنامه را پیش می‌برند. با خود گفتم: “تمام کرد!” به مجری می‌گویم. در همان لحظه، مجری رفت بیرون و ذاکر بعدی سریع شروع کرد. دیدم نه، بدجوری موقعیت‌ها دارد از دستم می‌رود. با خود گفتم: “معمول است وقتی منبری می‌خواهد بالا برود، تعارفی می‌کنند و بعد شروع. همانجا به منبری می‌گویم سه دقیقه نکته‌ای بگویم و بعد شما شروع کنید.” در همین افکار بودم که مداح گفت: “موقع شهادت من با تلفن با او حرف می‌زدم و ساعتی قبل با هم بودیم. و یک چیزی بهتان بگویم، حامد حاجت می‌دهد ها! بی‌جواب نمی‌گذارد!” و ادامه روضه‌اش را داد. سرم پایین بود تا اینکه منبری خیلی سریع بالای منبر رفت و شروع کرد. وسط منبرش، عذرخواهی متعارفی از من کرد و دیگر کاری نمی‌شد کرد. با تعجب فهمیدم کار دست خودش است و ظاهراً قرار نیست چیزی بگویم…

چند روز بعد، پدر داماد به سراغم آمد. کلی صحبت کردیم و گره‌ای که از قبل پیش‌بینی می‌کردم، در کارشان افتاده بود و به دنبال چاره می‌گشتیم. در حین صحبت بودیم که دیدم گوشی‌ام زنگ می‌خورد. وقتی نگاه کردم، دیدم پدر شهید حامد است. از خوشحالی سریع پاسخ دادم: “حاج آقا، حالتان چطور است؟ چه شد نتوانستید بیایید؟” 

ایشان با محبت و آرامش صحبت می‌کردند که دکتر اجازه نداده بود و الا آمادگی حضور را داشتند. به هر حال، دیدم بهترین وقت است که از پسرش بگویم. در حین شرح ماجرا بودم که دیدم پدر داماد نیز که کنارم نشسته و یک سر موضوع هم هست، با نهایت توجه گوش می‌کند. پدر شهید این قضیه را به فال نیک گرفتند و چند کلمه‌ای دعا در حق این عروس و داماد کردند. خداحافظی کردم. هنوز قطع نشده بود که پرسید: “حاجی، مزار این شهید کجاست؟” گفتم: “قطعه ۴۲. چطور مگر؟” گفت: “یک چیزی می‌گویم، اما فکر نکن احساسی شدم.” گفتم: “هیچی، می‌خواهی بقیه کار را با شهید ببری جلو؟” گفت: “می‌روم پیدایش می‌کنم…”

چند روز بعد، از بهشت زهرا، قطعه شهدا، زنگ زد و گفت: “اینجا آمدم مزارش رو پیدا نکردم ولی همه شهدا را زیارت کردم فکر نمی‌کردم اینقدر شلوغ باشد. ضمناً بگم شهید حامد کار ما را دست گرفت از این جهت میگم که بالاخره آخر هفته منزل خودمان جلسه رو توافق کردیم بگیریم و خواستم ساعت و ادرس رو بگم ...
” فقط همین‌قدر بگویم که جلسه بله‌برون، جوری با رضایت دو خانواده جمع شد که هیچکس انتظارش را نداشت و من ساعت یک شب از جلسه‌ای بیرون آمدم که سه سال دو خانواده انتظارش را می‌کشیدند. آخر، شهیدی آمد و برای دختری که پدرش فوت کرده بود، پدری کرد و برای دامادی که برادر نداشت، برادری کرد و همه را به نام طلبه‌ای تمام کرد که از او انتظار داشتند کاری انجام دهد. حامد جان، ممنونم! 

 

منبع: سراج24
اشتراک گذاری
نظرات کاربران
capcha
هفته نامه الکترونیکی
هفته‌نامه الکترونیکی سراج۲۴ - شماره ۲۸۷
آخرین مطالب
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••